وب‌نوشته‌های مهدی شریفی راد

پیرمرد و رهگذران بی اعتنا

بدون دیدگاه

در یکی از کوچه های این شهر پیرمردی سالخورده هست که سابقاً با گاری‌اش بار حمل می کرده و حالا به سختی حتی راه می رود تا چه رسد به حرکت دادن گاری. اما هنوز هم هر صبح با گاری‌اش سر همان کوچه می نشیند و البت تا عصر به همان وضعیت می ماند و از مردمی که عبور می کنند تقاضای پول می کند. 

چند روز پیش و حین عبور از آن کوچه باز هم پیرمرد را دیدم اما این‌بار سرپا ایستاده بود و فریاد می زد! نزدیک که شدم شنیدم با عصبانیت سخن از گرانی و بی پولی اش می گفت و عین حاج کاظم آژانش شیشه ای طلبکار مردم بود. ما عابران پیاده هم بی اعتنا به او از کنارش می گذشتیم و من وقتی به انتهای کوچه رسیدم ایستادم و نگاهی از دور به پیرمرد کردم.

از خودم بدم آمد که بی اعتنا بودم اما پس از چند لحظه مکث رفتم؛ مثل همه سیاهی لشکرهای فیلمها که در مقابل شخصیت عصیانگر فیلم منفعلند و انگار نه انگار…

پی نوشت:

وقتی دلت گرفته باشد حتی یک روز ابری زیبا(که همیشه دوستش داشته‌ای) هم نمی تواند شادت کند، آن وقت یاد غم و غصه هایت می افتی و دوست داری بنالی از خاطرات تلخت.



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.