عرق سردی بر پیشانی مرد نشست، اشک در چشمانش حلقه زد، بی آنکه بخواهد کمرش در حال خم شدن بود تا آنجا که دستهایش را آرام بر زانوانش نهاد تا آهسته بر زمین بیفتد! بر زمین نشست و دستانش را دور زانوانش حلقه زد، چشمانش پر از اشک شده بود! فریادی در گلویش خشکیده بود، آرام آرام از محیط اطرافش فاصله می گرفت و از یاد می برد که کجا نشسته و چه می کند! غرق در افکار همیشگی اش از محیط فاصله می گرفت …« حضور! یقین! احساس! وادی حیرت! اشک و عشق! این واژه های عجیب چگونه امروز یکجا کنار هم نشست و جمله ای عجیب ساخت! چرا همیشه حضور آغاز وادی حیرت است و اشک مرکب این راه؟ چرا مسافت حضور تا یقین بیابان تحیر است؟ اصلاً شاید حضور و یقین همزاد همند و وادی حیرت آغاز راه بی پایان عشق!؟ نه! عشق که پیش تر از اینها رخ می نماید … اصلاً عشق خود آغاز این راه است و میانه اش حضور و پایانش یقین! نه نه … پایان حقیقت است و این همه راه و بیابان و وادی بی سرپناه مسیر رسیدن به حقیقت… اما خون چرا این اعجاز را دارد که با اولین قطره اش حقیقت را در مقابل شاهد تفسیر می کنند و شهود را پیشه اش می سازند؟ نمی دانم .. شاید همه اینها زایده خیال است!؟ خیالی که هنوز راه به حقیقت نبرده و از مشاهده سایه ها تفسیر یقین و حقیقت می کند … آه باز هم سردرگمی همیشگی … باز هم این جمله که یقین کرده ام پیوند اشک و خون ناگسستنی است…» لحظه ای بعد مرد برخواست و با دستان خاک آلودش دستی بر چشمانش کشید تا اشکها پاک شود! و از نو …
یقین، وادی حیرت، حقیقت
بدون دیدگاه