>
۱
کلاس دوم راهنمایی که بودیم مسئول پرورشی مدرسه عوض شد. بچه ها می گفتند معلم جدید، روانشناس است و با نگاهی می تواند شخصیت و الباقی خصیصه ها و کردارهای طرف را بشناسد. البت بعدها که به کلاس ما هم سری زد و نطقی فرمود مشخص شد این عقیده را خودش به بچه ها غالب نموده. سرکلاس ما که آمد بچه ها را سوال پیچ می کرد. بچه ها هم که به خیالشان معلم عالم دهر است و هر چه می گوید عین واقعیت است تمام تلاششان را می کردند به گونه ای پاسخ دهند که معلم پی به شخصیتشان نبرد و بدتر از آن کارهای بدی را که کرده اند نفهمد! معلم وضعیتی بیولوژی را شرح داد و به ما گفت هر کس اینگونه وضعیتی را دارد دستش را بلند کند! از حدود ۲۵ نفر کلاس تنها من و دانش آموز دیگری دست بلند نمودیم. معلم با تعجب از من و دیگری که اتفاقاً یکی از دوستان صمیمیام بود پرسید که واقعاً اینگونه وضعیتی داریم و ما هم شرمسارانه پاسخ بلی دادیم! از ما خواست که پس از تعطیلی کلاس پشت در منتظرش بمانیم.
۲
داستان «لباس جدید پادشاه» اثر هانس کریستین اندرسن را که حکماً خواندهاید، همانی که دو مرد شیاد به پادشاه قول می دهند لباسی فاخر برایاش بدوزند ولی سرانجام جامهای نامرئی به تن پادشاه می کنند و می گویند این لباس را تنها کسانی می بینند که حلال زاده باشند. وقتی پادشاه لباس را به تن می کند، اطرافیانش با اینکه لباسی بر تن پادشاه نمی ببینند اما برای آنکه کسی حرامزاده نخواندشان از لباسهای پادشاه تعریف می کنند. پادشاه برای نمایش لباس فاخرش به میانه شهر می رود و مردم نیز به قاعده اطرافیان پادشاه و به همان دلیل، از لباس تعریف و تمجید می کنند و هلهله می کشند. کودکی که بر شاخه درختی نشسته فریاد می زند پادشاه لباسی به تن ندارد و عریان است. مردم نیز پس از آنکه مطمئن می شوند پادشاه واقعاً لخت است و حکماً آنها حرامزاده نیستند، شادمانه به عریانی پادشاه می خندند.
۳
طبق گفتهی معلم، پس از زنگ پشت درب کلاس منتظر ماندیم. معلم بیرون آمد و بدون توجه به من و دوستم به دفتر مدرسه رفت. پس از آن هیچوقت در مورد آن سوال و پاسخ ما چیزی نگفت. پس از آن با خودم عهد کرده بودم که هیچوقت پاسخی به سوالهای عجیب معلم ندهم. دلیلاش نیز ترس از اتفاقی مشابه مرتبه پیش بود، تصور اینکه معلم بپرسد چه فصلی را دوست داری و من بگویم پاییز، او بگوید چرا و من بگویم برای گرفتگی هوا و باد و ریزش برگها، بپرسد چه منظرهای را دوست داری و من بگویم کویر! و معلم از پاسخام نتیجه بگیرد که من از بیماری افسردگی رنچ می برم، آزارم می داد.
۴
سالها طول کشید تا دلیل سوال معلم و عدم توجهاش به من و دوستام را بفهمم! معلم گفت کسانی که قالباً در ناحیه انتهایی آرنج جود احساس خارش می کنند دستهایشان را بلند کنند و تنها من و دوستام دستهای لرزانمان را بلند کردیم! این احساس خارش در نوجوان کاملاً طبیعی است و دلیلاش رشد استخوانهاست! این سوالی بود که همه باید پاسخ مثبت می دادند، اما تنها من و دوستام جرات ابراز واقیعت را داشتیم. این سوال منشعب از یکی از تستهای روانشناسی است، برای شناسایی آنانی که دلیلی برای ترسیدن از واقعیت وجودی خود ندارند. البت این تست اصلاً نمی تواند این افراد را مشخص کند، زیرا اکثریت افرادی که در این تست رد می شوند بدلیل شخصیت محافظه کارانه و دلایلی مشابه پاسخ واقعی نمی دهند.
۵
با استفاده از ۴ قسمت بالا بیابید پرتقال فروش را !