>
دکتر عالم: ببین! این تلسکوپی که برات خریدم خیلی مجهزه؛ فروشندش می گفت، میشه تا ته آسمون هم دید!
سامان(از آنسوی خط تلفن): بهترین تلسکوپهای دنیا فقط چهار درصد از آسمون رو نشون میدن!
دکتر عالم: من …. من نمی دونستم! پس سرفرصت یک کلاس ستاره شناسی برام بذار، بهتره استراحت بکنی، تا نیم ساعت دیگه زنگ می زنم ببینم حالت بهتر شده یا نه
سامان: اهمم
دکتر عالم: پس فعلاً
سامان: خداحافظ
دکتر عالم: خیلی خوب
دکتر عالم(خطاب به دختر): نمی تونم، نمی تونم باهاش حرف بزنم، این دیگه خیلی بی انصافیه
دختر: شما باید امیدوار باشید … خدا بزرگه …
دکتر عالم: خدا؟ آره خدا خیلی بزرگه … خودمون ساختیمش که هر وقت توی دردسر افتادیم یکی از راه برسه و بگه خدا بزرگه؛ اما اشکالش اینه که زیادی بزرگه!
دختر: شما حالتون خوب نیست!
دکتر عالم: ا ِ ! چطوره یه سُرُم بهم وصل کنی یا اینکه بشینی برام شعر بخونی یا .. یه طرح از صورتم بکشی و بچسبونی به دیوار؟ ها ؟ چه آدمای خوبی! خدا هم که هست، پس دیگه مشکلی نیست!
دختر: غذاتون داره سرد میشه استاد!
دکتر عالم: آخه تو از زندگی چی میدونی؟ من با همین دستام، با همین دستای خودم خیلیها رو از مرگ حتمی نجات دادم ولی هیچوقت ندیدم سر و کله خدا اونطرفا پیداش بشه. اونایی هم که زیر دستام مردن آدمایی مثل تو انداختن گردن خدا: خدا خواسته، خدا الرحمن الراحمینه…
دکتر عالم(با استیصال و در حال گریه): خدا چرا به من کمک نمی کنه؟ حالا که این بچه به کمک احتیاج داره چرا از این دستا کاری برنمی آد!
دختر: ببخشید استاد، من فکر می کنم این آقا سامان نیست که به کمک احتیاج داره …
[دکتر عالم و دختر هر دو می گریند!]
این قسمت را بشنوید: