وب‌نوشته‌های مهدی شریفی راد

نه خیلی دور، نه خیلی نزدیک!

بدون دیدگاه

 
>

دکتر عالم: ببین! این تلسکوپی که برات خریدم خیلی مجهزه؛ فروشندش می گفت، میشه تا ته آسمون هم دید!

 

سامان(از آنسوی خط تلفن): بهترین تلسکوپهای دنیا فقط چهار درصد از آسمون رو نشون میدن!

 

دکتر عالم: من …. من نمی دونستم! پس سرفرصت یک کلاس ستاره شناسی برام بذار، بهتره استراحت بکنی، تا نیم ساعت دیگه زنگ می زنم ببینم حالت بهتر شده یا نه

 

سامان: اهمم

 

دکتر عالم: پس فعلاً

 

سامان: خداحافظ

 

دکتر عالم: خیلی خوب

 

دکتر عالم(خطاب به دختر): نمی تونم، نمی تونم باهاش حرف بزنم، این دیگه خیلی بی انصافیه

 

دختر: شما باید امیدوار باشید … خدا بزرگه …

 

دکتر عالم: خدا؟ آره خدا خیلی بزرگه … خودمون ساختیمش که هر وقت توی دردسر افتادیم یکی از راه برسه و بگه خدا بزرگه؛ اما اشکالش اینه که زیادی بزرگه!

 

دختر: شما حالتون خوب نیست!

 

دکتر عالم: ا ِ ! چطوره یه سُرُم بهم وصل کنی یا اینکه بشینی برام شعر بخونی یا .. یه طرح از صورتم بکشی و بچسبونی به دیوار؟ ها ؟ چه آدمای خوبی! خدا هم که هست، پس دیگه مشکلی نیست!

 

دختر: غذاتون داره سرد میشه استاد!

 

دکتر عالم: آخه تو از زندگی چی میدونی؟ من با همین دستام، با همین دستای خودم خیلی‌ها رو از مرگ حتمی نجات دادم ولی هیچوقت ندیدم سر و کله خدا اونطرفا پیداش بشه. اونایی هم که زیر دستام مردن آدمایی مثل تو انداختن گردن خدا: خدا خواسته، خدا الرحمن الراحمینه…

 

دکتر عالم(با استیصال و در حال گریه): خدا چرا به من کمک نمی کنه؟ حالا که این بچه به کمک احتیاج داره چرا از این دستا کاری برنمی آد!

 

دختر: ببخشید استاد، من فکر می کنم این آقا سامان نیست که به کمک احتیاج داره …

 

[دکتر عالم و دختر هر دو می گریند!]

 

این قسمت را بشنوید:

 [دانلود]

 



برچسب‌ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.