وب‌نوشته‌های مهدی شریفی راد

طعم خوش آن احساس!

بدون دیدگاه

>

 در آخرین شماره ماهنامه فیلم ، رضا کیانیان مطلبی کوتاه نوشته که واقعاً ارزش چند بار خوندن رو داره! اما برای من از همه چیز جالبتر جسارت یک هنرپیشه مطرحه که نوشتن چنین متنی رو باعث شده! اونم با این پایان … خودتون قضاوت کنید:

طعم خوش آن احساس

یکی از فرق‌های تئاتر و سینما برای بازیگر، این است که: بازیگر خودش را در تئاتر نمی‌بیند، اما در سینما خودش را می‌بیند. من سال‌ها در تئاتر بازی می‌کردم و از خودم تصورات خوبی داشتم. چون فقط عکس‌العمل‌های تماشاگر را می‌دیدم و دلم خوش بود. اما وقتی برای اولین بار خودم را دیدم، تمام تصورات خوشی که داشتم به هم ریخت و نابود شد. نیمه‌ی اول فیلم دزدکی از سینما فرار کردم تا چشمم به تماشاگر نیفتد.

در زندگی روزمره هم همین روش کار می‌کند. ما تقریبا خودمان را نمی‌بینیم. یا دست‌کم دیگران را بیشتر می‌بینیم. چون هر روز در آینه نگاه می‌کنیم، تغییرات صورت و هیکلمان را زیاد متوجه نمی‌شویم. در ضمن در مورد خودمان بخشنده‌تریم تا در مورد دیگران. مثلا نشده که خودمان را پس از چند سال ببینیم. اگر این‌طوری می‌شد حتما جا می‌خوردیم. همان‌طور که وقتی پس از چند سال دوستان قدیم را می‌بینیم جا می‌خوریم. گاهی شده که نمی‌شناسیم‌شان. شاید از لحن صدا یا حالت نگاه به یادشان بیاوریم. اما اگر کسی چنین برخوردی با ما بکند، جا می‌خوریم. و هی نشانی می‌دهیم تا زودتر به یادمان بیاورند.

گویا همه‌ی ما دنبال چیزی یا کسی هستیم که از دست داده‌ایم. همه‌ی ما غم غربت را دوست داریم. عشق از دست‌رفته را هم دوست داریم. همه‌ی ما در جوانی کسی را دوست داشته‌ایم و حتما عاشق شده بودیم. و آن عشق در شرایطی شکل گرفته یا اتفاق افتاده که حتما با شرایط امروز ما خیلی فرق داشته. جوان بودیم، پاک بودیم، رها بودیم، بی‌تعلق بودیم، ساده بودیم و … درست به همین دلایل آن عشق به سرانجامی نرسیده و هم چنان ته ذهن ما جایی دارد و خاک می‌خورد.

غم غربت نوعی گریز است. مگر آن روزها چه فرقی با این روزها داشته؟ فقط می‌دانیم که این روزها چیزی کم است. چی؟ کودکی؟ جوانی؟ نمی‌دانم. شاید در آن روزهای نوجوانی و جوانی همه چیز زیباتر و باشکوه‌تر بوده.

درروزگار جوانی و جوانی‌ام زیاد عاشق شده‌ام. و نمی‌دانم خوش‌بختانه یا متاسفانه هیچ وقت ابرازش نکردم. می‌سوختم و می‌ساختم. همین! نمی‌گفتم که دوستش دارم. نمی‌گفتم که عاشقش هستم. فکر می‌کردم اگر بگویم همه‌ی جذبه‌ی عشق نابود می‌شود. جذبه و سوز و گدازش را دوست داشتم، تشنگی را. یکی از این ماجراها را می‌خواهم تعریف کنم. نمی‌دانم الان کجا است. کدام ور دنیا. اصلا هست یا نه.

اولین عشق، در دوران دبیرستان برایم اتفاق افتاد. در اولین نمایشی که بازی کردم، او هم‌بازی‌ام بود. از قبل می‌شناختمش. در راه دبیرستان دیده بودمش. و سرنوشت ما را در آن نمایش روبه‌روی هم قرار داد. نمی‌دانم این نمایش را چه‌گونه تمرین کردم. چه‌گونه بازی کردم. چه‌قدر در روز منتظر بودم که وقت تمرین و بعدها به اجرا برسد. زمستان بود. سرما را نمی‌فهمیدم و هر شب چه‌قدر حالم بد می‌شد. وقتی اجرا تمام می‌شد چه‌قدر خانه‌مان خالی بود. من و برادر بزرگم کرسی گذاشته بودیم. در اتاق‌های دیگر بخاری نفتی بود. برادرم روشن‌فکر بود و من هم دنباله‌ی او بودم. کرسی را گذاشته بویم که به گذشته وصل باشیم. یک پز روشن‌فکرانه بود. اما عشق، روشن‌فکری نمی‌فهمد. شب‌ها زیر کرسی کز می‌کردم و حرف نمی‌زدم. در جذبه‌ی آن احساس بودم.بعضی شب‌ها با چشم‌های خیس خوابم می‌برد و صبح‌ها گلویم از بغض‌های شب پیش درد می‌کرد. یکی از شب‌هایی که چشم‌هایم خیس بود، برادرم لحاف را از روی صورتم کنار زد. گفت طرف می‌خواهد ازدواج کند. با یک معلم جوان موسیقی. گفت هنوز وقت هست. چرا به‌ش نمی‌گویی؟ پیش‌نهاد داد خودش به او بگوید. گفت شاید او هم همین احساس را داشته باشد. شاید … بالای سر من روی کرسی نشسته بود. و بعد آمد روی زمین نشست. من از پایین او را نگاه می‌کردم، از پشت موج‌های اشک. چیزی نمی‌گفتم. قبل‌تر هم گفته بود عشقم را ابراز کنم. فقط خجالت کشیده بودم و سرخ شده بودم و از پشت هُرم گرمای آن احساس، دزدکی نگاهش کرده بودم. آن شب را نمی‌دانم تا صبح چه‌قدر گریه کردم و کی خوابم برد. اما می‌دانستم که فردا شب، آخرین اجرای نمایش ماست. و تمام.

فردا شب نمی‌توانستم به چشم‌های او نگاه کنم. حتی روی صحنه. می‌ترسیدم همه‌ی دیالوگ‌هایم را فراموش کنم. چند بار روی صحنه سکندری خوردم. و زمانی که اجرا تمام شد، دیگر دوست نداشتم تا خانه پیاده بروم. سرد بود و پر از برف. شب‌های قبل نه سرما می‌فهمیدم و نه برف. فقط زیبایی بود و جذبه. اما آن شب فقط خزیدم زیر کرسی. برادرم چیزی به من نگفت. سعی می‌کرد ساکت باشد. سعی می کرد هاله‌ی دوروبر مرا نیازارد … از آن نمایش فقط دو عکس سیاه و سفید برایم باقی مانده و خاطراتی دور. همین.

گاهی فکرمی‌کنم اگر او را ببینم می‌شناسم. حتما پنجاه و چند سال دارد. و حتما با آرایش جوانی‌های از دست‌رفته را ترمیم می‌کند. ممکن است او مرا به خاطر اسم و رسم بشناسد، اما من هم او را خواهم شناخت؟



برچسب‌ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.