ناخواسته دوستت دارم و نديده مهرت به دل نشسته
نمي دانم كدامين روز بهار بود كه تو با آن نواي دلنشين آمدي
يا كدامين شب غرق نور بود
كه تو آمدي و دست بر پيله من كشيدي
دست بر پيله شفيره اي كشيدي
كه در تمام خزان و برف ريزان
به اميد گرماي دست تو، پيله بر خود كشيده بود
و تو آمدي !
و چشمان من در امتداد نگاه زيباي تو خيره شد
خيره بر چشماني كه عالمي غم در نگاه گرمش ريخته بود
نگاهي كه انعكاس غصه هاي لطيف ترين قلب آسماني بود
ونگاهي كه من از دير باز مي شناختمش
نگاه زيباي دوست داشتني ترين موجود كائنات !
چقدر زيباست !
چه دلفريبست وجودي سرخ از رنگ خدا
و چه زيباست پيكري سرخ از خون خدا
دوباره به كنارم آمده اي
آمده اي تا دست بر دامنت زنم و تو را به حنجري كوچك قسم دَهم !
قسمت دَهم كه مرا از اين پيله تاريك و تنگ رهايي بخشي
تا شايد اين بار با بالهايي به سرخي پيكرت
در اوج عاشقانه ترين آوازها پرواز كنم !
برگرفته از «دلنگاشتهاي يك شفيره»