وب‌نوشته‌های مهدی شریفی راد

يادگار كودكي

بدون دیدگاه

كودك بودم، مست از خنده و شادي و گرم زندگي، مثل همه كودكان، با طراوت و شاد از تو فقط نامي شنيده بودم و روزي بزرگ كه متعلق به تو بود… چيزي از تو به ياد نداشتم! براي من فقط يك نام بودي … تا آن شب كه به خانه ات آمده بودم و بي خبر ميان عاشقانات پرسه مي زدم … ناخودآگاه دوستت داشتم، بي آنكه تو را بشناسم! از اينكه ميان دوستداران تو بودم لذت مي بردم … و از شعر سرايي براي تو لذتي مضاعف ! تا آنكه آن شب به آخر رسيد و من غافل از عالم خوابيدم ! و تو ميان بي خبري من جلوه كردي و مزد كار ناچيزم را دادي … روزهاي پس از آن شب، تازه به ياد آوردم كه تو كيستي و من از كجا مي شناسمت! و مست از جام عشقت مات و مبهوت به نظاره جلوه گري عشقت نشستم ! كودكي بيش نبودم اما ! … كودك بودم اما… خوب مي فهميدم كه دوستم داري و من هزاران هزار بار بيشتر… آنقدر دوستت داشتم و عاشق بودم كه كوچكترين هديه خويش به تو را جانم يافته بودم از مرگ براي تو هراسي نداشتم و آرزويم همين گشته بود! دوستت داشتم … تو را و كودكانت … پدرت .. مادرت .. و خواهر و برادرت .. و از همه بيشتر تو را و برادرت … تو را و برادرانت … حجم عظيمي از قلب من از وجود تو پر شده بود … ديوانه وار دوستت داشتم … روزها گذشت و من بيشتر عاشقت شدم، هر چه كه بيشتر مي فهميدم، به تو نزديكتر مي شدم … اما همه افسوسم از ظلمتي بود كه در من ريشه دوانيده بود … و ترسم به حقيقت پيوست و من به لكه سياهي تبديل شدم .. آنقدر سياه كه در ميان انبوه ظلمت هويدا نبودم … امروز كه باز برايت مي سرايم … سياهم ! حتي از ظلمت بيشتر… بيشتر و سياهتر مي دانم كه ديگر دوستم نمي داري و حتي از ديدارم مي گريزي … اما من هنوز هم دوستت دارم … اصلاً چاره اي جز اين ندام! مني كه تمام عمرم با تو گره خورده و چونان گوشت و پوست و خون با آميخته اي، چه راه گريزي از تو دارم! از سينه مادري شير خورده بودم كه با ياد مادرت اشك مي ريخت … در دامان پدري سخن گفتن آموختم كه نام پدرت ذكر هر كارش بود! و در ميان جمعي زندگي مي كردم كه ياد روزت در دلهاشان غوغا به پا مي كرد! اكنون با من بگو كه چه راهي براي فرار از تو دارم … مي دانم سخن گفتنم آزارت مي دهد اما نيك مي داني كه همه ميوه هاي درخت رسيده نيست … فراوانند ميوه هاي كال و سياه و بي رنگ ! اما باغبان همه را مي چيند! درست است كه عده اي را ميان جعبه براي فروش و عده اي را بر زمين رها ميكند! اما همه را مي چيند ! من نيز اگر مانده ام براي دستان توست! آه چه نامت زيباست و چه گوارا زمزمه باتو … اگر با من نبودش هيچ ميلي . . . چرا جام مرا بشكسته ليلي! اگر از من بيزاري چرا شيوه عاشقي ام آموخته اي! اگر مي خواستي كه دوستت ندارم چرا آن شب جلوه گري كردي! هر چند كه سياهم و پر از تباهي .. اما شادم از عشق تو كه حقيقت است … عشقي حقيقي كه شهد شيرينش شادكامم كرده! شادم كه چونان شبگردان وادي تن پرستي و پستي بر كثافت نام عشق را ننهاده ام! عجيب است كه همه را دوست داري!! همه را ! و همه تو را با همه پستي ها و پليدي هايشان بگو كه جامت از جنس چيست كه اين چنين همه را سرمست ساخته! … مي دانم كه حرفهايم بوي هزيان ميدهد اما! دوستت دارم، چونان هميشه، آنچنان كه آموخته اي مرا!



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *