>
در آخرین شماره ماهنامه فیلم ، رضا کیانیان مطلبی کوتاه نوشته که واقعاً ارزش چند بار خوندن رو داره! اما برای من از همه چیز جالبتر جسارت یک هنرپیشه مطرحه که نوشتن چنین متنی رو باعث شده! اونم با این پایان … خودتون قضاوت کنید:
طعم خوش آن احساس
يکی از فرقهای تئاتر و سينما برای بازيگر، اين است که: بازيگر خودش را در تئاتر نمیبيند، اما در سينما خودش را میبيند. من سالها در تئاتر بازی میکردم و از خودم تصورات خوبی داشتم. چون فقط عکسالعملهای تماشاگر را میديدم و دلم خوش بود. اما وقتی برای اولين بار خودم را ديدم، تمام تصورات خوشی که داشتم به هم ريخت و نابود شد. نيمهی اول فيلم دزدکی از سينما فرار کردم تا چشمم به تماشاگر نيفتد.
در زندگی روزمره هم همين روش کار میکند. ما تقريبا خودمان را نمیبينيم. يا دستکم ديگران را بيشتر میبينيم. چون هر روز در آينه نگاه میکنيم، تغييرات صورت و هيکلمان را زياد متوجه نمیشويم. در ضمن در مورد خودمان بخشندهتريم تا در مورد ديگران. مثلا نشده که خودمان را پس از چند سال ببينيم. اگر اينطوری میشد حتما جا میخورديم. همانطور که وقتی پس از چند سال دوستان قديم را میبينيم جا میخوريم. گاهی شده که نمیشناسيمشان. شايد از لحن صدا يا حالت نگاه به يادشان بياوريم. اما اگر کسی چنين برخوردی با ما بکند، جا میخوريم. و هی نشانی میدهيم تا زودتر به يادمان بياورند.
…
گويا همهی ما دنبال چيزی يا کسی هستيم که از دست دادهايم. همهی ما غم غربت را دوست داريم. عشق از دسترفته را هم دوست داريم. همهی ما در جوانی کسی را دوست داشتهايم و حتما عاشق شده بوديم. و آن عشق در شرايطی شکل گرفته يا اتفاق افتاده که حتما با شرايط امروز ما خيلی فرق داشته. جوان بوديم، پاک بوديم، رها بوديم، بیتعلق بوديم، ساده بوديم و … درست به همين دلايل آن عشق به سرانجامی نرسيده و هم چنان ته ذهن ما جايی دارد و خاک میخورد.
…
غم غربت نوعی گريز است. مگر آن روزها چه فرقی با اين روزها داشته؟ فقط میدانيم که اين روزها چيزی کم است. چی؟ کودکی؟ جوانی؟ نمیدانم. شايد در آن روزهای نوجوانی و جوانی همه چيز زيباتر و باشکوهتر بوده.
…
درروزگار جوانی و جوانیام زياد عاشق شدهام. و نمیدانم خوشبختانه يا متاسفانه هيچ وقت ابرازش نکردم. میسوختم و میساختم. همين! نمیگفتم که دوستش دارم. نمیگفتم که عاشقش هستم. فکر میکردم اگر بگويم همهی جذبهی عشق نابود میشود. جذبه و سوز و گدازش را دوست داشتم، تشنگی را. يکی از اين ماجراها را میخواهم تعريف کنم. نمیدانم الان کجا است. کدام ور دنيا. اصلا هست يا نه.
اولين عشق، در دوران دبيرستان برايم اتفاق افتاد. در اولين نمايشی که بازی کردم، او همبازیام بود. از قبل میشناختمش. در راه دبيرستان ديده بودمش. و سرنوشت ما را در آن نمايش روبهروی هم قرار داد. نمیدانم اين نمايش را چهگونه تمرين کردم. چهگونه بازی کردم. چهقدر در روز منتظر بودم که وقت تمرين و بعدها به اجرا برسد. زمستان بود. سرما را نمیفهميدم و هر شب چهقدر حالم بد میشد. وقتی اجرا تمام میشد چهقدر خانهمان خالی بود. من و برادر بزرگم کرسی گذاشته بوديم. در اتاقهای ديگر بخاری نفتی بود. برادرم روشنفکر بود و من هم دنبالهی او بودم. کرسی را گذاشته بويم که به گذشته وصل باشيم. يک پز روشنفکرانه بود. اما عشق، روشنفکری نمیفهمد. شبها زير کرسی کز میکردم و حرف نمیزدم. در جذبهی آن احساس بودم.بعضی شبها با چشمهای خيس خوابم میبرد و صبحها گلويم از بغضهای شب پيش درد میکرد. يکی از شبهايی که چشمهايم خيس بود، برادرم لحاف را از روی صورتم کنار زد. گفت طرف میخواهد ازدواج کند. با يک معلم جوان موسيقی. گفت هنوز وقت هست. چرا بهش نمیگويی؟ پيشنهاد داد خودش به او بگويد. گفت شايد او هم همين احساس را داشته باشد. شايد … بالای سر من روی کرسی نشسته بود. و بعد آمد روی زمين نشست. من از پايين او را نگاه میکردم، از پشت موجهای اشک. چيزی نمیگفتم. قبلتر هم گفته بود عشقم را ابراز کنم. فقط خجالت کشيده بودم و سرخ شده بودم و از پشت هُرم گرمای آن احساس، دزدکی نگاهش کرده بودم. آن شب را نمیدانم تا صبح چهقدر گريه کردم و کی خوابم برد. اما میدانستم که فردا شب، آخرين اجرای نمايش ماست. و تمام.
فردا شب نمیتوانستم به چشمهای او نگاه کنم. حتی روی صحنه. میترسيدم همهی ديالوگهايم را فراموش کنم. چند بار روی صحنه سکندری خوردم. و زمانی که اجرا تمام شد، ديگر دوست نداشتم تا خانه پياده بروم. سرد بود و پر از برف. شبهای قبل نه سرما میفهميدم و نه برف. فقط زيبايی بود و جذبه. اما آن شب فقط خزيدم زير کرسی. برادرم چيزی به من نگفت. سعی میکرد ساکت باشد. سعی می کرد هالهی دوروبر مرا نيازارد … از آن نمايش فقط دو عکس سياه و سفيد برايم باقی مانده و خاطراتی دور. همين.
…
گاهی فکرمیکنم اگر او را ببينم میشناسم. حتما پنجاه و چند سال دارد. و حتما با آرايش جوانیهای از دسترفته را ترميم میکند. ممکن است او مرا به خاطر اسم و رسم بشناسد، اما من هم او را خواهم شناخت؟
…